شماره ٧٢٤: خرم آن لحظه که مشتاق به ياري نرسد

خرم آن لحظه که مشتاق به ياري نرسد
آرزومند نگاري به نگاري رسد
ديده بر روي چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر ديده ز نوک مژه خاري برسد
گر چه در ديده کشد هيچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباري برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته اي
که پس از دوري بسيار به ياري برسد
قيمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسير
که خزان ديده بود پس به بهاري مي رسد
اي خوش آن پاسخ تلخي که دهد از صبرم
که خماري شکن ار بعد خماري برسد
خسروا، يار تو، گر مي نرسد، ياري کن
بهر تسکين دل خويش که آري برسد