شماره ٧٢٣: مرد صاحب نظر از کوي تو آسان نرود

مرد صاحب نظر از کوي تو آسان نرود
هر که راجان بود، از خدمت جانان نرود
آنکه در عشق رخت لاف هواداري زد
به جفا از درت، اي خسرو خوبان، نرود
از خيال من سودا زده اندر ره عمر
يک نفس صورت آن سرو خرامان نرود
کار حسن تو رسيده ست به جايي که سزد
که به عهدت سخن از يوسف کنعان نرود
با خضر ذکر لب لعل تو مي بايد گفت
تا دگر در طلب چشمه حيوان نرود
باغبان از رخ زيباي تو بيند، ديگر
از پي چيدن گل سوي گلستان نرود
با وصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر که را باغچه اي هست، به بستان نرود
خسرو خسته که مانده ست به دهلي در بند
آه، اگر زو خبري سوي خراسان نرود