شماره ٧٢٢: عاشقي را که غم دوست به از جان نبود

عاشقي را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستي، اي دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بي بلا نيست مرادي که نه حج پيش در است
که به ره زحمت دريا و بيابان نبود
زهر کش از کف ساقي تو، اگر مي خواري
کيست کش تشنگي چشمه حيوان نبود
اي که عاشق نه اي، ار دم دهدت غمزه زني
دل نبندي که نکو روي مسلمان نبود
جان فداي نظري شد مشمر سهل، اي دوست
کارزويي که به جاني خري، ارزان نبود
دي به گشت آمدي و شور به بازار افتاد
پادشاهي که به شهر آيد، پنهان نبود
رفتي و ماند خيال تو، ولي خرسندم
ماندنش گر ز پي همرهي جان نبود
چند پرسي که چرا خلق به رويم حيرانست؟
اين حکايت ز کسي پرس که حيران نبود
خسروا، بلبلي آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود