شماره ٧٢٠: مست من بي خبر از بزم چو در خانه شود

مست من بي خبر از بزم چو در خانه شود
جان به همراهي آن نرگس مستانه شود
دشمن جان خودم پيش تو، اي تيرانداز
دوست نبود که بلا ببيند و بيگانه شود
در تو حيرانست نمي داند نظارگيت
آن گهي خواهد دانست که در خانه شود
مي کنم شکر جفايت که چوشه ريزد خون
بندگان را همه گفتار نديمانه شود
اي بسا خلق که زنار مغان خواهد بست
باش تا زلف تو در کشمکش شانه شود
با چنان سلسله زلف که ليلي دارد
حق به دست دل مجنونست که ديوانه شود
ساقيا، بو که نظر بر شودم بر نظرت
باده مي ريز که تا بر سر پيمانه شود
بسکه پروانه شود سوخته شمع ز عشق
عارف از سوختگي عاشق پروانه شود
همه شب خسرو و افسانه يار و هر بار
قدري گويد و سر بر سر افسانه شود