شماره ٧١٢: هر شب از سينه من تير بلا مي گذرد

هر شب از سينه من تير بلا مي گذرد
تو چه داني که برين سينه چها مي گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما مي گذرد
گر جفايي کند آن شوخ، مرا عيبي نيست
گو بکن، ليک ز اندازه چرا مي گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پي نظاره تو
شب به زاري و سحرگه به دعا مي گذرد
يارب، اين باد سحر از چه چنين خوش بوي است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا مي گذرد
تو چه مرغي کاثرت نيست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روي هوا مي گذرد
خسروا، بگذر از انديشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ايام بلا مي گذرد