شماره ٧١٠: خوبرويان به دل سوخته ساغر ندهند

خوبرويان به دل سوخته ساغر ندهند
به جز از خون جگر شربت ديگر ندهند
اي خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تيغ بر دست رقيبان ستمگر ندهند
در نگيرد به بتان گريه گرم و دم سرد
کاين درختان به چنين آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعي ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، اي دل و جان منزل تو
کان ولايت که تو داري به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرماي به شهر اسلام
که مسلمانان شمشير به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزي خضر شد به سکندر ندهند
اي صبا، زان سر کو منتظران را گردي!
تا بدين ديده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدايي در و گوهر ندهند