شماره ٧٠٨: شب زياد تو مرا تا به سحر خواب نبرد

شب زياد تو مرا تا به سحر خواب نبرد
ديده آبي زد و از ديده من تاب نبرد
من بدين خواب نخفتم که ببينم رويت
ناگهان روي تو ديدم همه شب خواب نبرد
مي برد آب دو چشمم که خيالي شده ام
خوش خيال تو که از ديده من آب نبرد
دل سنگين تو وزنم ننهد، وه که کسي
سنگ قلب تو ازين سينه قلاب نبرد
نامسلمان دل من در خم ابروي تو مرد
هيچ کس هندوي ما را سوي محراب نبرد
زين رخ زرد چه پيچم سخني در زلفت
هيچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
زخمهايي که ز نوک قلمت بود در او
در دل خويش نگه داشت، به اصحاب نبرد
رقعه اي دوش فرستادي و مسکين خسرو
خواند در روشني آه و به مهتاب نبرد