شماره ٧٠١: دوش ناگه به من دلشده آن مه برسيد

دوش ناگه به من دلشده آن مه برسيد
دل به مقصود خود المنة لله برسيد
باز مي گفتمي افسانه هجران با خويش
تا بدان لحظه که بالاي سرم مه برسيد
از پي کوري آن کس که نيارد ديدن
مژده نور بصر بر من آگه برسيد
آمد آن روشني چشم به استقبالش
مردم ديده روان تا به سر ره برسيد
آمد آن ساده زنخ، بر من بيهوش زد آب
بر من تشنه نگه کن که چسان چه برسيد؟
گريه بر سوز منش آمده بر سوختگان
آن چه باران کرم بود که ناگه برسيد
دل ستد از من بيمار و به پرسش نامد
چون خبر يافت که جان مي دهم، آنگه برسيد
مي کشيدم سر زلفش ز قفا جانب روي
تا شب تار به نزديک سحرگه برسيد
خسروا، گر رسد ابله به بهشتي چه عجب؟
عجب اين بين که بهشتي سوي ابله برسيد