شماره ٦٩٨: سر من به سجده هر دم به ستانه اي درآيد

سر من به سجده هر دم به ستانه اي درآيد
جگر اندر آستانش به بهانه اي در آيد
قد تست همچو تيري که درون جان نشيند
چو درون سينه من گذرانه اي در آيد
در کين گشاد چشمت به خيال خود بگو تا
ز پي شفاعت من به ميانه اي در آيد
ز فسانه خواب خيزد، ولي اندر اين که خسپد
اگر اين حکايت من به فسانه اي در آيد
دل من ز زلف و رويت شد اسير و چون نگردد؟
شب ماهتاب دزدي که به خانه اي در آيد
ز غمت چنانست سوزم که زبان کنم تصور
به دهن ز آتش دل چو زبانه اي در آيد
سحري بود، خدايا که حريف من ز جايي
همه شب شراب خورده سحرانه اي در آيد
صنما، بيا که خسرو ز براي تست هر شب
در ديده باز کرده که فلانه اي در آيد