شماره ٦٩٦: تو ز لب سخن گشادي، همه خلق بي زبان شد

تو ز لب سخن گشادي، همه خلق بي زبان شد
تو به ره خرام کردي، همه چشمها روان شد
تو درون جان و گويي که دگر که است يا رب؟
دگري چگونه گنجد به تني که جان گران شد
به رهي که دي گذشتي همه کس به نرخ سرمه
بخريد خاک پايت دل و ديده رايگان شد
چه کشش دراز داري سر زلف ناتوان را؟
که بدان کمند دلکش دل عالمي به جان شد
چو مراست نيم جاني به وفات، کاين محقر
دهم از براي ياري که به از هزار جان شد
رخ تو بس است سودم به فداي تار مويت
دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زيان شد
ز غمت چنين که مردم، چه کنم، گرم بخواهي
که عزيز در دل کس به ستم نمي توان شد
صفت کمال حسنت چو مني چگونه گويد؟
که هزار همچو خسرو ز رخ تو بي زبان شد