شماره ٦٩٤: خبرم شده ست کامشب سر يار خواهي آمد

خبرم شده ست کامشب سر يار خواهي آمد
سر من فداي راهي که سوار خواهي آمد
به لب آمده ست جانم، تو بيا که زنده مانم
پس ازان که من نمانم، به چه کار خواهي آمد؟
غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم
اگرم چو بخت روزي به کنار خواهي آمد
دل و جان ببرد چشمت به دو کعبتين و زين پس
دو جهانت داد اگر تو به قمار خواهي آمد
منم و دلي و آهي ره تو درون اين دل
مرو ايمن اندرين ره که فگار خواهي آمد
رخ خود بپوش، اگر نه رقم منجمان را
ز حساب هشتم اختر به شمار خواهي آمد
مي تست خون خلقي و همي خوري دمادم
مخور اين قدح که فردا به خمار خواهي آمد
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
به اميد آنکه روزي به شکار خواهي آمد
به يک آمدن ببردي دل و جان صد چو خسرو
که زيد اگر بدينسان دو سه بار خواهي آمد