شماره ٦٨٨: آن که دل برد و ز غمزه چون سنانش مي نهد

آن که دل برد و ز غمزه چون سنانش مي نهد
عشق جانم مي شکافد، در ميانش مي نهد
باد کز کويش وزد، مشتاق را بندد همي
هم به زنجيري که بر اشک روانش مي نهد
مي نهم بر آستانش چشم و مي ميرم ز شرم
ديده کاين داغ سيه بر آستانش مي نهد
درد مشتاق، اي به خواب ناز، کي داني تو شرح؟
داند آن کو گوش بر آه و فغانش مي نهد
حرف ناخن پيش سينه قصه دل مي نوشت
زانکه چشمش مهر حسرت بر دهانش مي نهد
کشته تو کعبتين آساست، بس کز نقش حال
نقطه نقطه داغها بر استخوانش مي نهد
جان خسرو، عشق اگر چه مردن و جان دادن است
زنده دل را پرس کو بهتر ز جانش مي نهد