شماره ٦٨٣: تا خيال روي آن شمع شبستان ديده شد

تا خيال روي آن شمع شبستان ديده شد
سوختم سر تا قدم پيدا و پنهان ديده شد
سبز خطش بر نگين لعل تا بر زد قدم
از خضر پي بر کنار آب حيوان ديده شد
مي شود از پرتو رخسار مهرافروز تو
ديده ها روشن، مگر خورشيد تابان ديده شد
زآمد و رفت خيال قامت زيباي او
جلوه گاه ناز آن سرو خرامان ديده شد
از پي نظاره گلبرگ رويت، يک به يک
قطره هاي اشک من بر نوک مژگان ديده شد
تا بديدم در لبش، خون دل از چشمم بريخت
ياغي خوني که رفت آن مسلمان ديده شد
چشم خسرو بود و روي او حکايت مختصر
گر به چشم خود کسي را صورت جان ديده شد