شماره ٦٧٨: تا سرم باشد تمناي توام در سر بود

تا سرم باشد تمناي توام در سر بود
پادشا باشم گرم خاک درت افسر بود
روزگار از زلف تو بادا پريشان روز و شب
تا دل بد روز من هر دم پريشان تر بود
من خورم خونابه هجران و بيزارم،ازآنک
ماجرا با زيرکان خونابه ديگر بود
من به گرماي قيامت خون خورم بر ياد دوست
جوي شير آن را نما و تشنه کوثر بود
عشق را پروانه بايد تا که سوزد پيش شمع
خود مگس بسيار يابي هر کجا شکر بود
خوبرو آن به که باشد آب و آتش در جهان
تا وجود عشقبازان خاک و خاکستر بود
يار جايي و من بيچاره جايي بيقرار
وه چه خوش باشد که بر بازوي خسرو بر بود