شماره ٦٦١: بر بناگوشت بلاي خط که سر بر مي کند

بر بناگوشت بلاي خط که سر بر مي کند
جزو جزو عاشق بيچاره ابتر مي کند
سرو کز بالاي خود در سر کند باد، آن مبين
آن نگر کش باد پيشت خاک بر سر مي کند
چند گويي پيشت آيم، وه که چون تو يوسفي
سر کجا در خانه تاريک ما در مي کند؟
چند گوييد، اي مسلمانان، که حال خود بگوي
من همي گويم، ولي از من که باور مي کند؟
شوخيش بين کاشکارم مي نوازد در نهان
با رقيب خويش اشارت سوي خنجر مي کند
رو، برون، اي جان معزول، از درون من که عشق
شغل جان در سينه با جانان مقرر مي کند
عاشقان جان و جهان بهر بتان تر کرده اند
سهل باشد آنکه خسرو ديده را تر مي کند