شماره ٦٥٥: آبرويم ز آتش سوداي خوبان شد به باد

آبرويم ز آتش سوداي خوبان شد به باد
خاک بر سر مي کنم از دست ايشان داد داد
زلف تو سرمايه عمر دراز است، اي پسر
زانکه از سوداي زلفت مي رود عمرم به باد
از شب غم بر سر من صبح پيري مي دمد
حبذا عهد جواني، گوييا آن بود باد
زين صفت کز آتش دل دود بر سر مي رود
روشن است اين کاخرم بايد چو شمع از پا فتاد
اي که برکندي دل از پيمان ياران قديم
گاه گاهت ياد بايد کرد از عهد وداد
بخت يارت شد، مبارک طالع فيروز روز
نيک بختي مقبلي کو را قبولت دست داد
خسرو از دوران گيتي محنت و غم ديد و بس
دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد