شماره ٦٥٢: دوش بوي گل مرا از آشنايي ياد داد

دوش بوي گل مرا از آشنايي ياد داد
جان گريبان پاره کرد و خويش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاين باد صبح
زان گلستانها که روزي با تو بودم ياد داد
جز خرابي نامد اندر جانم از بنياد عشق
گر چه هر دم ديده خون تو درين بنياد داد
پيش ازين اباد بود اين دل که مستي در رسيد
وين صلاي صوفيان در خانه آباد داد
مشنو، اي حاکم، ز ما دعوي خون بر يار خويش
کشتگان عشقبازي را نشايد داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شيري که شيرين بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از ديده خون پيش افتدم
بين دل خون گشته خسروا را چه پيش افتاد داد؟