شماره ٦٤٧: عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند

عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر ياد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالايت نرفت
اي خوش آن مرغان کز آن شاخ جواني برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتي ديگر خورند
روزها بگذشت و از ما ياد نامد در دلت
اي عفاک الله غم ياران ازين بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقيت گشتم، ازانک
چاشني ناکرده شاهان شربتي کمتر خورند
گر مرادي نيست، باري طعنه هم چندين مزن
کس نديده ست اينکه پيش از انگبين شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانيم، کي يابيم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
اي ترا خاري به پا نشکسته، کي داني که چيست؟
جان شيراني که شمشير بلا بر سر خورند
سوي خسرو هان و هان بويي بياري، اي صبا
هر کجا مستان به کوي بي غمي ساغر خورند