شماره ٦٤٦: رفتيم از چشم و در دل حسرت رويت بماند

رفتيم از چشم و در دل حسرت رويت بماند
بر شکستي و به جانم نقش گيسويت بماند
سر گذشتي بشنو از من، داشتم وقتي دلي
سالها شد در فرامش خانه مويت بماند
دي خرامان مي گذشتي خلق بيدل مانده را
گريه ها پيشت روان شد، چشمها سويت بماند
مردن من بين که چون شب بازگشتم از درت
کالبد باز آمد و جان بر سر کويت بماند
گردنت آزاد باد و خون من در گردنم
چون به کشتن خو گرفتي و همان خويت بماند
رفت جان پر هوس تا بوسد ابروي ترا
هم در آن بوسيدن محراب ابرويت بماند
زان شبي کين سو گذشتي گيسوي مشکين کشان
تاکنون مستم که تو بگذشتي و بويت بماند
بو که باز آيد دل و جان گرفتارم ز تو
از بدت گفتن زبان در کوي بدگويت بماند
اين به گفتن راست مي آيد که خسرو، خوش بزي
چون زيد بيچاره اي کز ديدن رويت بماند