شماره ٦٤١: خوبرويان چون به سلطاني علم بالا کشند

خوبرويان چون به سلطاني علم بالا کشند
شير مردان را به زير تيغ جانفرسا کشند
جان کنان شب زنده دارند اهل عشق و در سخن
صبح وار از آفتاب خود دمي بالا کشند
پير عاشق پيشه ام، به کاين مصلاي مرا
خدمتي را زير پاي شاهد رعنا کشند
بسکه از رفتار خوش پاي تو در جانم نشست
رخنه گردد جانم، ار خار ترا از پا کشند
از کرشمه لام الف کن زلف را بالاي خويش
تا از آن بر نام هر مهروي نام لاکشند
وصل من اين بس که خون من بريزند و ز خون
نقش من با نقش آن صورتگران يکجا کشند
با وجود خويشتن ما را دويي باشد، ليک
باک نبود گر کسان اره به فرق ما کشند
خسته حال خسرو از شيريني عيش و نشاط
برکشيدي راست همچون هسته کز خرما کشند