شماره ٦٣٣: اي خوش آن وقتي که ما را دل به جاي خويش بود

اي خوش آن وقتي که ما را دل به جاي خويش بود
کام کام خويش بود و راي راي خويش بود
در هواي نيکوان مي بود تا از دست رفت
چون کند مسکين، گرفتار هواي خويش بود
خلق گويد ترک دل چون کردي، آخر هر چه بود
ديده و دانسته بود و آشناي خويش بود
چون نگهدارم که بي خوبان نبودي يک زمان
حاش لله دل نبوده ست، اين بلاي خويش بود
من به غيبت بد نگويم آن غريب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نيکو، براي خويش بود
دي مرا در خون بديد و رخ بگردانيد و رفت
من چنين دانم، پشيمان از خطاي خويش بود
اي مسلمانان، به جايي کان پسر حاضر بود
کيست باري دل که بتواند به جاي خويش بود
يار من ار چه بد من بر زبانش مي گذشت
ليک مي دانم دلش سوي گداي خويش بود
از کجا مست آمدي، اي مه، که غارت شد نماز
پارسايي را که مشغول دعاي خويش بود
بنده خسرو جان شيرين در سر و کار تو کرد
کامده پيش بلا مسکين به پاي خويش بود