شماره ٦٣١: دوش ما بوديم و آن مهر و، شب مهتاب بود

دوش ما بوديم و آن مهر و، شب مهتاب بود
روي او کرده ست لطفي، زلف او در تاب بود
داستان عشق کز ابروي او مي خواند دل
سوره يوسف نوشته بر سر محراب بود
بهر سجده پيش پايش هم به خاک پاي او
ديده را بي نم بماندم، گر چه در غرقاب بود
شکر ايزد را که رخ زردي ما پوشيده نيست
سرخي چشمم به پيشش هم ز خون ناب بود
بر لبش بود اعتماد من، مگر جان بخشد او
آنکه روح الله گمان برديم، آن قصاب بود
خسرو آن شبها که با آن آب حيوان زنده داشت
آن همه بيداري شبها تو گويي خواب بود