شماره ٦٢٤: هر که چو تو به نيکويي آفت عقل و جان بود

هر که چو تو به نيکويي آفت عقل و جان بود
خون هزار بي گنه ريزد و جاي آن بود
ماند زبان و دل بشد از غم تو مرا و خود
عاشق خسته تا بود بيدل و بي زبان بود
تو به کمين آنکه من کشته شوم به کوي تو
من به دعاي آنکه تا عمر تو جاودان بود
تو به عتاب حاضري، چون به منت نظر فتد
من به قصاص راضيم، گر ز توام امان بود
من ز عتاب چشم تو بد نکنم که در جهان
تندي و خشم و بدخويي عادت نيکوان بود
در سر و کار عاشقي، هر که نباخت خان و مان
عاشق دوست نيست او، عاشق خان و مان بود
دولت اگر نمي کند سوي من گدا گذر
تو گذري کن اين طرف دولت من همان بود
چون تو به باغ بگذري گل نرسد به بوي تو
ليک رسد به قامتت، سرو اگر روان بود
زلف گذشت بر لبت تيره شدي به روي من
بوسه کسي اگر زند، سوي منت گمان بود
خسرو خسته را چو جان در سر و کار عشق شد
بوسه مضايقه مکن، تاش به جاي جان بود