شماره ٦١٧: نازک رخ جانان من بوي گل خندان دهد

نازک رخ جانان من بوي گل خندان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوي آن بستان دهد
دي بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پيش نيکوان هر کاين ستاند، آن دهد
دردي که از جانان بود، راحت فزاي جان بود
يک درد ديگر آن بود، کو وعده درمان دهد
بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آري، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد
دل از تنم گشته جدا تا خود کيش گويد، بيا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کيش فرمان دهد
کرد آن سوارم بي سپر وز دل کشيدم اينقدر
ندهم عنان دل را اگر زين پس خدايم جان دهد
چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده بايد آن نفس تا بوسه بر پيکان دهد
يک لحظه مقصود من، بشنو زيان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد
خسرو شبي و يار ني پيدا، گرش ندهي به من
کم زانکه بر بايد شبي بوسه دو سه پنهان دهد