شماره ٦١٢: مي خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود

مي خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود
تا چند پيراهن چو گل هر جانبي يکتا شود
صد چشم پاکان در رهش وين ديده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را اين ديده زير پا شود
گفتم، فلان ديوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟
عاشق چرا مي شد، کنون چون شد رها کن تا شود
بد خوي من تو آن نه اي کاسان ز دل بيرون شوي
عمرم درين انده رود، جانم درين سودا شود
تقوي فرو شد پارسا تا تو نيايي در نظر
آن دم که تو پيدا شوي بازار او پيدا شود
چه جاي آن کم عاقلان گويند با خود وارهش
دل کان به عشق از جاي شد، از عقل چون برجا شود؟
سرمست و غلتان مي به کف در پيش مسجد کن گذر
صوفي که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود
منگر که خسرو پيش تو بيهوده گويي مي کند
بلبل چو بيند روي گل ديوانه و شيدا شود