شماره ٦١٠: آرام جان مي رود، دل را صبوري چون بود

آرام جان مي رود، دل را صبوري چون بود
آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود
بربست چون جوزا کمر، آمد به جوزا زان قمر
يعني که اين عزم سفر بر طالع ميمون بود
گويند حال خود، بگو پيشش مگر تابد عنان
اين با کسي گفتن توان کو از دلم بيرون بود
اين در که از چشم افگنم بگسست جيب دامنم
چون ريسماني شد تنم کاندر در مکنون بود
ليلي و موي او بر او، آن کس که ديدش مو به مو
داند که زنجير از چه رو بر گردن مجنون بود؟
جعد و خطش جويم همي زين تار موي چون خمي
خود عاشقان را در دمي سوداي گوناگون بود
رنجم مبادا بر تني، چون من مبادا دشمني
من دانم و همچون مني کاندوه هجران چون بود
وه کان پري وش ناگهان، زين ديده تر شد نهان
از خسرو آموزد فغان، فرهاد، اگر اکنون بود