شماره ٦٠٠: چشمم همه روز خون تراود

چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پيش هيچ مردم
کز مردم ديده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاين حال به آزمون تراود
با ديده مگوي راز، اي دوست
زيرا که روان برون تراود
من دست بشويم از تو هر چند
ليکن ديده فزون تراود
گر عقل مرا کسي بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کني به ريش خسرو؟
کاين بيشتر از فسون تراود