شماره ٥٩١: آن دوست که بود خصم جان شد

آن دوست که بود خصم جان شد
آن صبر که داشتم نهان شد
ما خود به حصور مرده بوديم
خاصه که فراق در ميان شد
افسوس که شاديي نديدم
وين عمر عزيز رايگان شد
اي دوست، نيافتيم کامي
دشمن به دروغ بدگمان شد
گفتم که اسير گردي، اي دل
ديدي که به عاقبت همان شد
دل بر دگري نهم، وليکن
عاشق به ستم نمي توان شد
دي دلبر من سواره مي رفت
اشکم بدويد و همعنان شد
مطرب غزلي ز شوق بر خواند
خونابه ز چشم من روان شد
از گريه من رقيب بدخوي
با آن همه حسم مهربان شد
از بسکه علاج درد من کرد
بيچاره طبيب ناتوان شد
خسرو به کجا ببست راهي
گيرم همه خلق يک زبان شد