شماره ٥٨٢: تاب رخت آفتاب ناورد

تاب رخت آفتاب ناورد
ذوق لب تو شراب ناورد
آن خال چو ذره هوش من برد
خشخاش تو هيچ خواب ناورد
دل دعوي صابري همي کرد
چون روي تو ديد، تاب ناورد
دل بر تو صبا پيام من برد
چون باز آمد، جواب ناورد
از گريه که چون سرم به درد است
چشمم قدري گلاب ناورد
اين ديده، کدام راز دل بود
کز گريه به روي آب ناورد؟
زلف تو دل مرا بدزديد
رحمت به من خراب ناورد
افسوس که خسروش گرفته
پيش شه کامياب ناورد