شماره ٥٨١: ياري دل ما به رايگان برد

ياري دل ما به رايگان برد
تا دل طلبيم باز جان برد
عشق آمد و گردن خرد زد
دزد آمد و سر زپاسبان برد
آن کس که رهم زد آشنا بود
بر شحنه خبر نمي توان برد
مانديم ازان حريف دل دزد
زد قلعه و مهره رايگان برد
اي ترک، که جنبش رکابت
از پنجه چابکان عنان برد
بگذار که در وحل بميرم
اين لاشه که آب کاروان برد
دي بر تو به کشتنم گمان داشت
شد عاقبت آنچه او گمان برد
عاشق نه خود از در تو شد دور
با زاغ چه حيله کاستخوان برد؟
ليکن ز جفاي تو تظلم
خواهم بر شاه کامران برد
جمشيد زمان که در بلندي
ايوانش سبق ز آسمان برد
جان دادم و درد تو خريدم
اين را تو بير که خسرو آن برد