شماره ٥٨٠: عشق آمد و دل ز دست ما برد

عشق آمد و دل ز دست ما برد
تدبير ز عقل مبتلا برد
عيش و طرب و قرار و تمکين
يک يک ز دلم جدا جدا برد
هر دل که به سينه کسي ديد
يا در کف غم سپرد و يا برد
يار آمد و ساخت خانه در دل
شاه آمد و خانه گدا برد
ما را که ز غم خيال گشتيم
باد سر زلف او ز جا برد
سيلاب غمش در آمد از شهر
بازار هزار پارسا برد
شب صورت او به خواب ديدم
تا چشم زدم بهم، مرا برد
دل را مي برد سيل ديده
اشکم بدويد و خواب را برد
اين ديده، من که کور بادا
پيش همه آبروي ما برد
مسکين دل بيقرار خسرو
غم هيچ ندانمش کجا برد؟