شماره ٥٧٤: صبا آمد، ولي دل بازنامد

صبا آمد، ولي دل بازنامد
غريب ما به منزل باز ماند
به دريا غرقه شد رخت صبوري
که کشتي سوي ساحل بازماند
دل ما رفت با محمل نشيني
رود جان هم که محمل باز نامد
گرفتار است دل، اي پندگو، بس
کزين افسانه ها دل بازنامد
به عشقم مست بگذاريد، زيراک
کس از ميخانه عاقل بازماند
خلاص غير کن، اي زلف ليلي
که مجنون را ازان دل بازماند
نصيحت زندگان را کرد بايد
کز افسون مرغ بسمل بازنامد
به وادي غمش گم گشت خسرو
که کس از راه مشکل بازنامد