شماره ٥٦٤: دلم جز کوي تو مسکن نداند

دلم جز کوي تو مسکن نداند
تماشاي گل و گلشن نداند
هر آن نظارگي کان روي بيند
به پاي خود ره مسکن نداند
به هر چشمي دريغ است آن چنان روي
که نامحرم در او ديدن نداند
چو جرعه ريخت هجران خون من، واي
که آن ساقي مرد افگن نداند
گر آن بدخشم را دريابي، اي باد
بگويي آنچنان کز من نداند
فرو خور آه را، اي جان و مي سوز
که دود ما ره روزن نداند
برو، اي سر، تو هم با عقل دلگير
که ما مستيم و عقل اين فن نداند
حديث درد با افسردگان نيست
که اين ره دل شناسد، تن نداند
خدايا، دوست کامش دار، هر چند
که درد خسرو آن دشمن نداند