شماره ٥٥٣: دلي دارم که جز جانان نخواهد

دلي دارم که جز جانان نخواهد
همين معشوقه خواهد، جان نخواهد
گر جان خواهد از وي خوبرويي
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
مرا گويند، ساماني نداري؟
کسي از عاشقان سامان نخواهد
گذر در کوي ما آن دوزخي راست
که جا در روضه رضوان نخواهد
سر من زين پس و شمشير خوبان
کسي تا خون من زايشان نخواهد
مفرما صبر کان را هر که ديده ست
صبوري از من حيران نخواهد
غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگي کسي مهمان نخواهد
برنجم، گر تو خسرو را نخواهي
تو خواهي، ليک اين حرمان نخواهد