شماره ٥٤٨: دل ما را شکيب از جان نباشد

دل ما را شکيب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوري
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عيب از دردمندي
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولي تر ازين مهمان نباشد
غمت شد در دل شوريده ساکن
که جاي گنج جز ويران نباشد
ندارد مه جمال روي خوبت
وگر اين باشد، اما آن نباشد
خيالت، گر به مهمان من آيد
دلم را جز جگر مهمان نباشد