شماره ٥٤٣: به هر درد و غمي دل مبتلا شد

به هر درد و غمي دل مبتلا شد
چرا يکباره يار از ما جدا شد؟
بريد از دوستان خود به يکبار
دريغا، حاجت دشمن روا شد
بگفتم عاشقان را ناسزايي
کنون عاشق شدم، اينم سزا شد
به رندي و به شوخي و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد
شب از همسايه ها فرياد برخاست
مرا ناليدن شبها بلا شد
گرفتارش شدم با يک نگاهي
ز يک ديدن مرا چندين بلا شد
وفا و مهرباني کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بي وفا شد