شماره ٥٤٢: چو نقش صورتش در آب و گل ماند

چو نقش صورتش در آب و گل ماند
دلم در بند خوبان چگل ماند
بدان ميم دهان زد غنچه لافي
به صدرو پيش آن رو منفعل ماند
گل سيراب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رويش خجل ماند
خدنگ غمزه ترکان شکاري
گذشت از دل، ولي پيکان به دل ماند
چو ديد آن قد و آن قامت صنوبر
ز حيرت در چمن پايش به گل ماند
به شهر عشق هر کو رفت، روزي
گرفتار هواي معتدل ماند
به قربان خون خسرو ريز، منديش
که قتل او مباح و خون بحل ماند