شماره ٥٣١: ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟

ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟
که دادي صحبت ديرينه از ياد
بمردم، اي ز رويت چشم بد دور
کجا اين ديده بر روي تو افتاد؟
تغافل کردنت بي فتنه اي نيست
فريب صيد باشد خواب صياد
مرا گرد سر آن چشم بيمار
بگردان، ليک قربان کن، نه آزاد
چو ياد عاشقان در دل غم آرد
نمي دارم روا کز من کني ياد
چو ذوق عشق بازي مي شناسم
من از تو جور خواهم، ديگران داد
مسلمانان، به سلطان بازگوييد
که ره مي افتد اندر شهر آباد
تو از من کي بري، گر مهرباني
بناميزد دلي داري چو فولاد
اگر من شاد خواهم بي تو دل را
مبادا هيچ گه يارب دلم شاد
دلا، وقت جفا فرياد کم کن
که هنگام وفا خوش نيست فرياد
مکن خسرو حديث عشق شيرين
اگر با خود نداري سنگ فرهاد