شماره ٥٢٥: يارم چو به خنده شکر بسته گشايد

يارم چو به خنده شکر بسته گشايد
واي آنکه به سويش نظر بسته گشايد
مرديم به کويش، گهي آن نرگس پر خواب
بر ما چه شود، گر بصر بسته گشايد
آن کس که کمر بسته به خون همه شهري ست
در کلبه ما کي کمر بسته گشايد
گر من به چمن ناله کنم، غنچه ازان درد
هرگز نتواند که سربسته گشايد
بندي در خود بر من و حلقه نزنم، زانک
آن بخت ندارم که در بسته گشايد
از خار ببندد گذر چشم و ندانم
جز تو دگري کاين گذر بسته گشايد
از گريه جگر بست دلم اهل دلي کو؟
کز چهره خسرو جگر بسته گشايد