شماره ٥٢٣: دل نيست که در وي غم دلدار نگنجد

دل نيست که در وي غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او يار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغيار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تير بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسيار
در گنجد و صبر اندک و بسيار نگنجد
گفتي که غم ديده و دل خور، مگري زار
خويشي دل و ديده درين کار نگنجد
گر حسن فروشي به دگر جلوه برون آي
تا در همه بازار خريدار نگنجد
خواهيم که نقلي ز دهان تو بخواهيم
بيهوده چه گوييم، چو گفتار نگنجد
ديوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و ديوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بيدل ز غمت، ليک
با حکم قضا حيله و هنجار نگنجد