شماره ٥٢١: ديوانه دلم زلف پريشان که دارد

ديوانه دلم زلف پريشان که دارد
جانم شکن طره پيچان که دارد
شبهاست که رفته ست ز من خواب و ندانم
کان خواب مرا غمزه فتان که دارد
خالي ست به کنج لب خونخواره او، واي
کان داغ براي دل بريان که دارد
خلقي به سر کوي وي، از شوق بمردند
آن مست شبانه خبر از جان که دارد
هر صبح رود هوش من خسته و يارب
اين باد گذر بر سر بستان که دارد
در خانه دل آمد و بيرون نرود هيچ
زين ترک بپرسيد که فرمان که دارد
يک شهر پر از فتنه و تو بي خبر، آري
کافر صفتان را غم ايمان که دارد
بيچاره دلم اين جگر سوخته کز تست
نزد که برد، پيش نمکدان که دارد
اين سر که لگدکوب تو شد، گر تو نخواهي
خسرو چه کند در ره جولان که دارد