شماره ٥١٧: آن کودک نورسته که سيمين بدني شد

آن کودک نورسته که سيمين بدني شد
چون شست لب از شير، چه شيرين دهني شد؟
بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جواني چمني شد
آن يوسف جان بس که درين سينه در آمد
گويم که تنم گرد تنش پيرهني شد
سلطان مرا عمر فزون ياد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفني شد
بس مرد خدايي که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زني شد
وقتي که مي لعل بدان روي کشيدم
اينک همه خونابه حال چو مني شد
چون جان دهم از خاک من، اي مير ولايت
بتخانه بر آري که دلم برهمني شد
خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خويشش سخني شد