شماره ٥١٦: آباد نشد دل که خراب پسران شد

آباد نشد دل که خراب پسران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کين سرمه نه شايسته ناقص بصران شد
دلهاي عزيزان شمر آن جمله نگينها
کاندر کمر آرايش زرين کمران شد
آن خواجه که مي گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، يکي از بي خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فرياد و فغان عربده حيله گران شد
اي صبر، دلم ده قدري، بو که توان زيست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز مي توبه نمي کرد
ناگاه بديد آن رخ زيبا، نگران شد