شماره ٥١٥: تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد

تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد
قوت دل ريشم همگي خون جگر شد
گلگون شده بد روي من از اشک عقيقي
از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد
صاحب نظري هست مسلم به من، اي جان
کز خاک کف پاي توام کحل بصر شد
هر سر که نشد خاک در دوست، به معني
در راه يقين سرمه ارباب نظر شد
تا گشت پريشان سر زلفت چو دل من
ديوانگيم در همه شهر سمر شد
خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عيب
چون قسمت طوطي سخنم گوي شکر شد