شماره ٥١٣: بي نرگس تو خواب ندانم که چه باشد

بي نرگس تو خواب ندانم که چه باشد
زلفت کشم و تاب ندانم که چه باشد
آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببينم
در ديده خود خواب ندانم که چه باشد
تا طاق دو ابروي تو محراب بتان شد
بت جويم و محراب ندانم که چه باشد
چون چاه زنخدان تو از دور ببينم
تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد
از زلف تو چون نيست مرا سوي رخت ره
شب گردم و مهتاب ندانم که چه باشد
گويند که درياب درين واقعه خود را
مي گويم و درياب ندانم که چه باشد
باغي ست عجب وصل تو، مي پرس ز خسرو
من بنده در آن باب ندانم که چه باشد