شماره ٥٠٧: سروي چو تو در خلخ و نوشاد نباشد

سروي چو تو در خلخ و نوشاد نباشد
اين نازکي اندر گل و شمشاد نباشد
چون تو خوشي، اي دوست، به ويراني دلها
آبادتر آن سينه که آباد نباشد
غمها خورم و ناله به گوشت نرسانم
کاسوده دلان را سر فرياد نباشد
گفتي که سرت خاک کنم بر سر اين کو
اي خاک بر آن سر که بدين شاد نباشد
آن روز مبادا که کنم از تو فراموش
هر چند که روزيت ز من ياد نباشد
معذور همي دارمت، از جور کني، زانک
در مذهب خوبان روش داد نباشد
مگريز ز درماندگي جان اسيران
کانجا که تو باشي، دلي آباد نباشد
طعنه مزن، اي زاهد، اگر توبه شکستم
صد توبه کند عاشق و بنياد نباشد
جان بر تو فرستم که ازان سوي که دل رفت
در بردن اگر کاهلي از باد نباشد
هر چند که خسرو به سخن مي نبرد دل
چون نرگس جادوي تو استاد نباشد