شماره ٥٠٦: گر بار دگر ماه من از بام برآيد

گر بار دگر ماه من از بام برآيد
بس فتنه که از گردش ايام برآيد
فرياد اسيران همه شب پيش در او
چون بانگ گدايان که گه شام برآيد
زنهار که آن بند قبا چست نبندي
کز نازکيش بخيه بر اندام برآيد
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآيد؟
اي ساقي بدمست، مزن تيغ، که در تن
خون آنقدرم نيست که در جام برآيد
اي رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدي نام برآيد
آن را که بهشتي صفتي داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشيش خام برآيد
برنامد، اگر جان من، اي هجر، مکن جهد
گر يار همين است به ناکام برآيد
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمي کو که به يک گام برآيد
جانا، چه به افسانه گذاري غم عشاق
اين نيست مهمي که به پيغام برآيد
خسرو، اگرت نيست مرادي، مخور افسوس
زيرا که همه کار به هنگام برآيد