شماره ٥٠١: عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند

عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
اي يار عزيز، انده دوري تو چه داني؟
من دانم و يعقوب، فراق رخ فرزند
عيبم مکن، اي خواجه که در عالم معني
جهل است خردمندي و ديوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر مير نهد بندم و گر پير دهد پند
آن فتنه کدام است که بنياد جهاني
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشير
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در ديده من حسرت رخسار تو تا کي
در سينه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پيش خداوند؟