شماره ٤٩٩: دل رفت به سوي تو، همان سوي که شد ماند

دل رفت به سوي تو، همان سوي که شد ماند
جان کرد به ره حمله و آن نيز برون ماند
از کوي تو باز آمد و بر آتش دل سوخت
هر نامه صبري که ازين پيش دلم خواند
اندر دلم اين بود که بگذشت همه عمر
وين ديده نثاري به ته پاي تو افشاند
آب از جگرم خورد و برم نيز جگر داد
بالات نهالي که در آب و گل ما شاند
پرسند عزيزان و نخوانم بر خود، ازانک
کس بر جگر سوخته مهمان نتوان ماند
آن يار به دل در شد و تن خدمت او کرد
بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
کرديم بحل نرگس بازنده او را
خسرو همه هستي که به يک داد لبش خواند