شماره ٤٩٢: اي کز رخ تو ديده، همه جان و جهان ديد

اي کز رخ تو ديده، همه جان و جهان ديد
در حيرت آنم که ترا چون بتوان ديد
با قد تو بلبل سخن سرو همي گفت
آن ديد گل سوري و در سرو روان ديد
بيچاره دلم در شکن زلف تو خون شد
آري، چه کند، مصلحت وقت در آن ديد
جان از شکر وصل تو بي بهره نمانده ست
زيرا که در آن خوردن زهري به گمان ديد
ما را به دهانت نرسد دست، خوش آنکس
کز چاشني لعل تو دستي به دهان ديد